فیه ما فیه / مولوی – بریده ۵۹
هرجا که باشی و در هر حال که باشی جهد کن تا محبّ باشی و عاشق باشی.
هرجا که باشی و در هر حال که باشی جهد کن تا محبّ باشی و عاشق باشی.
در زمان مجنون خوبان بودند از لیلی خوبتر اما محبوبِ مجنون نبودند. مجنون را میگفتند که «از لیلی خوبترانند، بر تو بیاریم؟» او میگفت که «آخر من لیلی را به صورت دوست نمیدارم و لیلی صورت نیست. لیلی به دست
هر دو تکیده بودند و رنگپریده. با این حال، در همین رخسارههای رنگباخته و به گودی نشسته، پرتوی میدرخشید از آیندهای نورسته، از تجدیدِ حیاتی به کمال. عشق احیاشان کرده بود، از نیستی به هستی بازشان آورده بود: قلبِ یکی
تا جایی که به من مربوط میشود، در این دنیا هیچ چیز نمیتواند مانعِ دوست داشتنِ تو بشود.
زنها گاهی میتوانند تا سرحدِ کوری و شیدایی عشق بورزند.
گاهی آدم در اولین برخورد با یک غریبه، بیاین که حرف و سخنی رد و بدل شده باشد، ناگهان احساس میکند که قیافه طرف به دلش نشسته است.
صبحها میشه گیج میشم. آخه تو همیشه توی خوابمی، برای همین همهش فکر میکنم تو از خوابم خبر داری!
عظمت و افتخار در استمرار است و دوام. عاشق «شدن» مسالهای نیست؛ عاشق «ماندن» مسالهی ماست؛ بقای عشق، نه بُروز عشق. هر نوجوانی هم گرفتار هیجاناتِ عاشقانه میشود، اما آیا عاشق هم میمانَد؟ عشق به اعتبارِ مقدارِ دوامش عشق است
طبیعت، یک عاشقِ کاملِ واقعی است؛ چرا که هرگز خود را تکرار نمی کند. دو پاییزِ همرنگ، دو بهارِ همسان، دو تابستانِ همگون، دو زمستانِ مثلِ هم، هرگز، در تمامِ طولِ حیاتِ انسان پیش نیامده است.
اگر میخواهی عاشقِ خوبی باشی یا خوب عاشقت باشند، حتی در نوجوانی – سنی که عشق، چیزی جز برقِ نگاه، لمسِ دست، و تشنگیِ لبها نیست – به خویشتن بیاموز که علیرغم همهی دلمشغولیها، بچهها را با تمامیِ پهناوریِ بیکرانهی