آدمِ زنده اگر فهمید اشتباه کرده، اشتباه خودش را جبران میکند.
زری رو به خانکاکا کرد و گفت: «امروز به این نتیجه رسیدهام که در زندگی و برای زندهها باید شجاع بود… اما حیف که دیر به این فکر افتادم. بگذارید به جبران این نادانی، در مرگ شجاعها خوب گریه کنیم.»
دست زری را در دست گرفت و پیامبرانه گفت: «من دیگر آفتاب لب بامم، اما از این پیرمرد بشنو جانم. در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس. آدمیزاد میتواند اگر بخواهد کوهها
نمیدانم کجا خواندهام که دنیا مثل اتاق تاریکی است که ما را با چشمهای بسته وارد آن کردهاند. یک نفر از ما، ممکن است چشمش باز باشد. ممکن است یک عده بخواهند با کوشش چشمهای خود را باز کنند و
ای خواهر! چه فایده دارد آدم به سن و سال من برسد؟ وقتی جوانی مثل شوهر نازنین شما میمیرد من از خودم بدم میآید. به خودم میگویم پیرمرد، تو دو دستی به زندگی چسبیدهای و جوانها رفتند…
یک زن که دلش اولاد میخواست رفت پیش یک درویش و درویش گفت باید چهل روز روزه بگیری و سر چهل روز بروی سر کوه ، و کنار آبشار تن و بدنت را بشویی. اما به شرطی که سر آبشار
خیال میکنی آدم دلش نمیخواهد حرف درست بزند و کار درست بکند؟ وقتی در سراشیبی افتاد دیگر افتاده، باید فرو برود.
خورشید راه افتاد و گردونهدارِ پیر غرغرکنان به سراغ پستوی آسمانی رفت. زیر لب میگفت: «نسلشان را از روی زمین بردار و همه را خلاص کن. اینها آدم بشو نیستند. حیف از آن جرقه هایی که از آتش دل خودت
میدانی! ما دکترها باید به مرگ عادت کنیم. باید از علامتهایش نترسیم. اما من ترسیدم. انگار یک طوفانی آمد، همهی سیمهای اعصاب و مغزم را پاره کرد و روی هم انداخت و قاطی کرد. دیدم سر دلم یک چیزی شکست