یک زن که دلش اولاد میخواست رفت پیش یک درویش و درویش گفت باید چهل روز روزه بگیری و سر چهل روز بروی سر کوه ، و کنار آبشار تن و بدنت را بشویی. اما به شرطی که سر آبشار که رسیدی فکر میمون نکنی. همه جور فکر میتوانی بکنی اما یادت باشد، فقط فکر میمون نکن. زن پنج بار و هر بار بعد از چهل روز ریاضت، خودش را به سر کوه رساند و زیر آبشار ایستاد اما نمیتوانست خودش را از فکر میمون منفک بکند. هربار تنها چیزی که از ذهنش می گذشت، یک میمون بدهیولای پشمالو بود. عاقبت رفت به سراغ درویش و گفت: نسخهات افاقه نکرد. اگر تو حرف میمون را نزده بودی، من صد سال به فکر میمون نمیافتادم، اما حالا …