میدانی! ما دکترها باید به مرگ عادت کنیم. باید از علامتهایش نترسیم. اما من ترسیدم. انگار یک طوفانی آمد، همهی سیمهای اعصاب و مغزم را پاره کرد و روی هم انداخت و قاطی کرد. دیدم سر دلم یک چیزی شکست و ریخت. اینها خیال میکند من دیوانه شدهام . اما من دیوانه نیستم ، فقط دلم خیلی خیلی تنگ است