در زمان عمر رضی الله عنه شخصی بود سخت پیر شده بود تا به حدی که فرزندش او را شیر میداد و چون طفلان می پرورد. عمر رضی الله عنه به آن دختر فرمود که «درین زمان مانند تو که بر پدر حق دارد هیچ فرزندی نباشد.»
او جواب داد که «راست میفرمایی ولیکن میان من و پدر من فرقی هست. اگر چه من در خدمت هیچ تقصیر نمیکنم که چون پدر مرا میپرورد و خدمت میکرد بر من میلرزید که مبادا به من آفتی رسد و من پدر را خدمت میکنم و شب و روز دعا میکنم و مُردن او را از خدا میخواهم تا زحمتش از من منقطع شود. من اگر خدمت پدر میکنم آن لرزیدن او بر من، آن را از کجا آرم؟»