گویند که معلّمی از بینوایی ، در فصل زمستان درّاعهٔ کتان یکتا پوشیده بود. مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود، می گذرانید و سرش در آب پنهان. کودکان پشتش را دیدند و گفتند «استاد، اینکه پوستینی در جوی افتاده است و تو را سرماست، آن را بگیر». استاد از غایت احتیاج و سرما در جست که پوستین را بگیرد. خرس تیز چنگال در وی زد. استاد در آب گرفتار خرس شد. کودکان بانگ می داشتند که «ای استاد، یا پوستین را بیاور و اگر نمیتوانی رها کن، تو بیا.» گفت «من پوستین را رها میکنم پوستین مرا رها نمیکند، چه چاره کنم؟»