اطلاعیه وزارت فراوانی با صدای شیپور دیگری به پایان رسید و جای خود را به موزیک دیگری داد . پارسونز که تحت تاثیر سیل ارقام اعلام شده ، هیجان مبهمی احساس میکرد پیپ را از دهانش جدا کرد . عالمانه سری تکان داد و گفت : «وزارت فراوانی امسال خیلی خوب کار کرده ، راستی ، اسمیت عزیز تو تیغ ریش تراش نداری که به من بدهی ؟»
وینستون گفت : «نه ، حتی یک دانه .خودم شش هفته است که دارم از یک تیغ استفاده می کنم.»
– خب همین طوری می خواستم پرسیده باشم .
وینستون گفت : «باید ببخشی.»
صدای اردک وار مرد میز پهلویی که موقتاً هنگام پخش اعلامیه ساکت شده بود ، دوباره به همان قدرت شروع به صحبت کرد . بنا به دلایلی وینستون ناگهان به یاد خانم پارسونز با آن موهای کم پشت و خطوط غبارآلود صورتش افتاد . تا دو سال دیگر بچه هایش حتما او را تحویل پلیس افکار میدادند . خانم پارسونز سر به نیست میشد . سایم سر به نیست میشد . وینستون سر به نیست می شد . اُبراین سر به نیست میشد . ولی پارسونز هیچ وقت سر به نیست نمیشد . آن موجود نابینا با صدای اردک وار هیچ وقت سر به نیست نمی شد . مردان سوسک مانندی هم که در راهروهای پیچ در پیچ وزارتخانه با عجله رفت و آمد میکردند هرگز سر به نیست نمیشدند . دختر مو مشکی هم که در بخش ادبیات داستانی کار می کرد همین طور . احساس می کرد با وجود اینکه به راحتی نمی شد گفت چه چیز باعث ماندگاری افراد می شود ولی به طور غریزی می دانست که چه کسی می رود و چه کسی می ماند .