در این لحظه فکر بکری به ذهنم خطور کرد . کسی به من وعده نداده بود که اگر مثل آنها رفتار میکردم ، در قفس را باز کند .خب جای تعجب ندارد ، کسی در برابر کاری ناممکن به کسی وعده نمی دهد ، اما اگر این کار عملی شود و این اتفاق بیافتد ، درست همان موقعی وعده داده شده محقق میشود که قبلا تصور می کردی محقق شدن آن غیر ممکن است . متاسفانه! در وجود آن آدمها چیزی نبود که تقویت کننده انگیزه من باشد . اگر من خواستار آن آزادی توصیه شده بودم ، بی تردید اقیانوس را به راه فراری ترجیح می دادم که در نظر آن آدم ها خودنمایی میکرد . به هر حال قبل از اینکه چنین افکاری به ذهن من را پیدا کند ، رفتارهای آن آدم ها را زیر نظر گرفته بودم . بله ، بالاخره همین امر موجب شد تا من به ا به این مسیر سوق داده شوم .
تقلید کردن از آنها آسان بود . تُف کردن را در همان روزهای نخست یاد گرفتم . سپس یاد گرفتم روی صورت همدیگر آب دهان بیاندازیم . فقط یک تفاوت وجود داشت و آن هم اینکه من بلافاصله با لیس زدن صورت خود را پاک می کردم ، اما آنها این کار را انجام نمیدادند . خیلی زود یاد گرفتم که مثل پیرمردها پیپ بکشم . وقتی انگشت شست دستم را داخل دهانه پیپ فرو کردم ، همه فریاد شادی سر دادند ، اما مدتها طول کشید تا فرق میان پیپ پر و خالی را متوجه شدم .
از همه بدتر بطری نوشیدنی بود . بوی تند آن مرا آزار میداد . با تمام توان خود را کنترل می کردم و به خود فشار میآوردم . چند هفته طول کشید تا توانستم بر این مقاومت غلبه کنم.
(این بریده کتاب توسط کرم کتاب از داستان کوتاه «گزارشی از فرهنگستان» اثر کافکا گلچین شده است)