امروز صبح سروان گزارش داد که این مرد ؛ یعنی، سرباز مسئول نگهبانی مقابل در اتاق سروان به وظیفه خود عمل نکرده است . این سرباز وظیفه دارد که خبردار مقابل در اتاق سروان بایستد تا هر زمان که او در اتاق را باز کرد این سرباز را آماده به خدمت ببیند . متاسفانه ساعت ۲ نیمه شب در را باز میکند و سرباز را می بیند که گوشه دیوار روی زمین افتاده و خوابش برده است . سروان شلاق اسب را می آورد و چند ضربه به سرباز میزند . سرباز به جای اینکه از جا بلند شود و طلب بخشش کند ، پاهای سروان را می گیرد و او را تکان میدهد و با صدای بلند فریاد می زند :«شلاق را بیانداز روی زمین و الّا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!»
همه ماجرا همین بود.
یک ساعت پیش سرواننزد من آمد و من همه گفتههای او را یادداشت کردم . بعد از صدور رای کتبی دستور دادم این مردک را غل و زنجیر کنند . به همین سادگی ! اما اگر قرار بود از این مرد بازجویی کنم ، کار بیخ پیدا میکرد و من هم دچار سردرگمی می شدم . شاید این مرد برای دفاع از خود به دروغگویی متوسل میشد و من مجبور بودم دروغ های او را ثابت کنم و به این ترتیب کار کِش پیدا میکرد .
حالا او محکوم است و راه فراری ندارد.
(این بریده کتاب توسط کرم کتاب از داستان کوتاه «در تبعیدگاه» اثر کافکا گلچین شده است)