یک بعلاوه یک – جوجو مویز
غیبت اد برای جس مثل پتوی ضخیمی بود که نفس کشیدن را برایش سخت میکرد . دلش برای لبخندهایش تنگ شده بود . باورش نمیشد که دل آدم اینطور برای کسی که مدت کمی از آشنایی شان می گذشت تنگ
غیبت اد برای جس مثل پتوی ضخیمی بود که نفس کشیدن را برایش سخت میکرد . دلش برای لبخندهایش تنگ شده بود . باورش نمیشد که دل آدم اینطور برای کسی که مدت کمی از آشنایی شان می گذشت تنگ
جس نگاهش نمیکرد . مدت ها پیش این حقه را یاد گرفته بود ؛ وقتی نیکی اولین بار نزد آنها آمد ، مددکار اجتماعی به جس گفته بود اگر با او تماس چشمی برقرار نکند و نگاهش را به جای
فکرش را هم نمیکردم . حتی یک لحظه . وقتی توی حمام بودم… به این حرف «با دیگران همان طور رفتار کن که دوست داری با تو کنند» فکر کردم . این حرف وقتی درست است که همه رعایت کنند
باورش برایم سخت بود که بعد از رفتاری که با هم داشتند ، دوستی شان بدین شکل تمام شود . یک دقیقه آنها را ببینی که با هم می گویند و میخندند ، دقیقه ی بعد ببینی که همه چیز
دوست واقعی مثل کتابی است که هر وقت زمینش بگذاری ، می توانی بعد از یک هفته یا حتی دو سال ، دوباره دست بگیری و ادامه اش را بخوانی . این بریده کتاب از رمان «یک یعلاوه یک» اثر