یادم میآید چطور چند روز پیش تو و من چند ساعت وقت را با بازی کامپیوتری کشتیم. شاید بازی من را بیشتر از تو سرگرم میکرد. من به شدت به وقفه ی کوتاهی از همه فکر هایم نیاز داشتم . اما هر بار که در آن بازی «می مردیم » بی درنگ صفحه ی جدیدی بالا میآمد و ما دوباره شروع میکردیم . از کجا می دانیم برای روح های ما نیز «صفحه ی جدیدی» وجود ندارد ؟ اما فکر نمیکنم که وجود داشته باشد ، واقعاً نمیدانم. اما رویای چیزی بعید اسمی خاص دارد . ما به آن امید می گوییم.
این بریده کتاب از رمان «دختری با پرتقال» اثر یوستین گردر ترجمه امید اقتداری گلچین شده است .
+1