پیرمرد لباس آراسته ی تیره ای به تن داشت و یک کلاه سیاه پارچهای ، موهای کاملا سفیدش را به عقب کشیده بود . چهره اش سرخ بود و چشمان آبی رنگش مملو از اشک بود . بوی تند جین از او برمیخاست ، انگار به جای عرق تن ، از بدنش مشروب تراوش میکند و اشکی که در چشم هایش جمع شده عصاره خالص آن است . با وجود اینکه کمی مست بود ولی غمی سنگین و غیر قابل تحمل او را عذاب میداد . وینستون در عالم بچگی فهمید که اتفاق وحشتناکی رخ داده است ، چیزی که قابل بخشش یا درمان نبود . به نظر میرسید میداند موضوع از چه قرار است . کسی که پیرمرد خیلی دوستش داشت ، شاید دختر کوچولویی که نوهء او بود کشته شده بود . پیرمرد هر چند دقیقه تکرار می کرد :
– ما نباید به او اعتماد میکردیم . من گفتم ، مگه نه خانم؟ این هم نتیجه اعتماد به او . چقدر گفتم . ما نباید به آن آدمهای رذل اعتماد می کردیم .
این بریده کتاب از رمان «۱۹۸۴» اثر جورج اورول گلچین شده است .