زن میراب محل هم یکی از همین همسایه ها بود که کاسه و بادیه میآوردند ، بچه به بغل آمد و از زیر چادرش یک جام مس را با سر و صدا روی تخت گذاشت و گفت :
– روم سیاه فاطمه خانوم . تو خونه ما گدا گشنه ها که ظرف پیدا نمیشه .
فاطمه که سرش به حساب گرم بود و داشت ظرف های همسایه ها را روی گچ دیوار جمع می زد برگشت و چشمش به جام مس که افتاد برق زد و بعد نگاهی به صورت زن میراب انداخت و گفت :
– اختیار دارین خانم جون ، واسه خودنمایی که نیست . اجرتون با حضرت زهرا.
و روی دیوار علامتی گذاشت و زن میراب که رفت جام را برداشت و روی نوک پنج انگشت دست چپش گذاشت و با دست راست تلنگری به آن زد و طنین زنگ آن را به دقت شنید . بعد آن را به گوش خود نزدیک کرد و این بار با سنجاق زلفش ضربه ای به آن زد و صدای کش دار و زیل آن را گوش کرد و یک مرتبه تمام خاطراتی که با این صدا و این جام همراه بود در مغزش بیدار شد . به یادش آمد که چند بار با همین جام زمین خورده بود و چقدر به آن تلنگر زده بود و هر بار که با آن آب می خورد از برخورد دندان هایش با جام لذت برده بود و اوایل بلوغ که نمیگذاشتند زیاد توی آینه نگاه کند چقدر در آب همین جام مسی صورتش را برانداز کرده بود و دست به زلف هایش فرو کرده بود و عاقبت به یادش آمد که چهار سال پیش در یکی از همین روزهای سمنوپزان جام گم شد و هر چه گشتند گیرش نیاوردند که نیاوردند . یک بار دیگر هم آن را به صدا درآورد و این بار با یک کاسه مس دیگر به آن ضربه ای زد و صدا چنان خوش آهنگ و طنین دار و بلند بود که خواهرش رقیه از پای سماور بلند شد و به هوای صدا به دو آمد و چشمش که به جام افتاد پرید آن را گرفت و گفت :
– الهی شکر خواهر! دیدی گفتم آخرش پیدا میشه ؟ من یک شمع نذر کرده بودم .
– هیس ! صداشو در نیار . بدو در گوش مادر بگو بیاد اینجا .
دو دقیقه بعد مادر نفس زنان با چشمهای پف کرده و صورت گل انداخته خودش را رساند و چشمش که به جام افتاد گفت :
– آره . خودشه . تیکه تیکه اسباب جهازم یادمه ، ذلیل شین الهی! کدوم پدر سوخته ای آوردش؟
– یواش مادر ! زن میراب محل آوردش . یعنی کار خودشه؟
مادر پشت دستش را که پای اجاق سوخته بود به آب دهان تر کرد و گفت :
– پس چی ؟ از این پدر سوخته ها هر چی بگی برمیاد . گوسفند قربونی را تا چاشت نمیرسونند.
– حالا چرا گناه مردمو میشوری مادر؟
– چی میگی دختر ! یعنی شوهر دیوثش تو راه آب گیرش آورده ؟ خونهی خرس و بادیهی مس ! فعلا صداشو درنیار . یادتم باشه تو یه ظرف دیگه براش سمنو بکشیم . بابای قرمساقت که آمد میگم با خود میراب قضیه رو حل کنه . کارت هم تموم شد درو قفل کن که مال مردم حیف و میل نشه . خودتم بیا دو سه تا دسته بزن شاید بختت باز بشه.
این بریده کتاب از داستان کوتاه «سمنوپزان» اثر جلال آل احمد گلچین شده است .