آبدارباشی شبهای روضه هم آن طرف ، توی تاریکی پشت گلدانها ایستاده بود و نماز می خواند و من فقط صدایش را می شنیدم که نمازش را بلند بلند می خواند . چقدر دلم میخواست نمازم را بلند بلند بخوانم . چه آرزوی عجیبی بود ! از وقتی که نماز خواندن را یاد گرفته بودم ، درست یادم است . این آرزو همینطور در دل من مانده و خیال هم نمیکردم هیچ وقت عملی بشود ، عاقبت هم نشد . برای یک دختر ، برای یک زن که هیچ وقت نباید نمازش را بلند بخواند ، این آرزو کجا می توانست عملی بشود؟
این بریده کتاب از داستان کوتاه «گناه» اثر جلال آل احمد گلچین شده است .
0