هفته ها بود که خود را برای این لحظه آماده کرده بود و در تمام این مدت به فکرش هم نرسیده بود که ممکن است به جز شهامت به چیز دیگری هم نیاز داشته باشد . عمل نوشتن کار ساده ای بود . فقط باید گفت و گوی پایان ناپذیر و بی امان درونش را که سالها در مغزش جریان داشت به روی کاغذ میآورد . ولی حالا حتی گفتگوی درونی اش هم قطع شده بود . به علاوه زخم واریس پایش هم به طور غیر قابل تحملی درد گرفته بود . جرات نمیکرد به آن دست بزند زیرا در این صورت متورم میشد . ثانیه ها می گذشتند . غیر از خالی ماندن صفحه کاغذ جلوی رویش ، درد پوست بالای قوزکش ، سر و صدای موزیک و مستی ناشی از مشروب به چیز دیگری فکر نمی کرد .
این بریده کتاب از رمان «۱۹۸۴» اثر جورج اورول گلچین شده است .
+1